ققون عخشم برم من... الهیییییییییییییییی
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام
امروز شنبه ست. یه روز کاری دیگه... اصلا حوصله هیچی رو ندارم. نه کار، نه نت، و نه فیلم و موسیقی... فقط دلم میخواست خونه می موندم و استراحت میکردم. همین نیم ساعت پیش هم یه چیزی رو دیدم که بدتر اعصابم و بهم ریخته... varulv.gif : 33 par 28 pixels.
              نگار
روز پنجشنبه ای که گذشت، مثل همیشه سر ظهر محمدی زنگ زد که بیا بیرون منتظرتم... منم انقده اعصابم از دست این مهندس امین خورد بود که نمیتونستم بخندم. یه حرفایی بهم زده بود که اعصابم و قاتی پاتی کرده بود. سوار ماشینش که شدم دیدم وای محمدیم چه وضعی شده... انقده بهم ریخته بود قیافه ش که مونده بودم چی بگم بهش... همکارش داخل ماشین بود واسه همین چیزی نگفتم. puzzledsmile.gif : 18 par 21 pixels.تا اینکه کنار دفتر اونو پیاده کرد. بعدش کلی باهم حرف زدیم.. محمدیم تو همون نگاه اول فهمیده بود که من ناناحنم منم موضوع و بهش گفتم. نمیخواستم پنجشنبه قشنگ مون رو بخاطر این چیزا خراب کنم.no.gif : 19 par 18 pixels. واسه همین خندیدم و فراموش کردم هرچی اتفاق افتاده بود. خلاصه ناهار و تو کاروانسرا خوردیم که خیلی چسبید. همه ش با محمد میخندیدیم و اون قربون صدقه م میرفت. romanticdin.gif : 56 par 22 pixels.وقتی ناهار میخوردم هی نگام میکرد و میگفت خیلی قشنگ میخوری... بی ادعا و بدون کلاس گذاشتن... منم میخندیدم و ناز میکردم. flirtysmile4.gif : 43 par 38 pixels.
بعد از ناهار باهم رفتیم یه مغازه که قبلا مادرشوهرم اونجا یه کیف سفارش داده بود واسم بدوزن... shemademe.gif : 46 par 38 pixels.بخاطر لپ تاپ، کیفم کوچیک بود و رفتیم اونجا یه کیف مخصوص سفارش دادیم که جای لپ تاپ هم داشته باشه. بعد ازتموم شدن کار اونجا، بابای محمد زنگ زد که بیا منو برسون خونه، ما هم حرکت کردیم سمت کارگاه بابا، اونجا که رسیدیم دیدیم بابا داره پیاه میاد سمت مون...syellow1.gif : 21 par 29 pixels. نمیدونم چرا اما همه غمهام یادم رفته بود و فقط دلم میخواست بخندم. شاید هم علتش وجود محمد عزیزم بود.
خلاصه بابا ما رو تا خونه رسوند و خودش ماشین و برداشت برد. من و محمد هم رفتیم خونه . بعدش محمد پیشنهاد کرد باهم بریم حمام بیرون. اولش خجالت کشیدم چون فکر میکردم شاید بد معلوم بشه باهم بریم حموم بیرون اما وقتی خوب فکر کردم یادم اومد همیشه بهم گفتیم طوری زندگی کن که دوست داری... و ربطی به مردم نداشت که چی فکر میکردن. خلاصه دست در دست هم رفتیم حموم... مردونه زنونه با یه پرده جدا شده بود. محمد اون طرف پرده نشست و من هم این طرف آخه حموم خیلی شلوغ بود. یه دفعه محمد صدام کرد که : زینب بیا اینجا... رفتم اون طرف دیدم صاحب حموم میگه بیا خواهرم تو این یکی اتاق مردونه ولی زودی دوش بگیر بیا بیرون... منم قبول کردم و رفتم داخلش... در عرض 20 دقیقه حموم کردم و اومدم بیرون. showersmile.gif : 41 par 51 pixels.البته چند دقیقه قبلش محمد داشت از پشت در صدام میکرد. بیرون که اومدیم محمد دوتا رانی پرتغال خرید که تو راه خوردیم و خیلی مزه داد...champis2.gif : 57 par 76 pixels.
وقتی خونه رسیدیم، نماز خوندیم و بعدش نشستیم کمی گپ زدیم. واسه شب خیلی هیجان داشتم. دلم میخواست هرچه زودتر تو بغل شوشوییم بخوابم. بعد از نماز شب رفتم مفاتیح و گرفتم که دعای کمیل بخونم که یه دفعه مریم گفت زینب بیا گوشیت... تا رفتم بگیرم مریم خودش جواب داد، زهرا بود. خواهر محمد... به دلم اومد که حتما میاد خون مون، وای... تا وقتی مریم باهاش حرف میزد قلبم داشت می اومد تو دهنم.. اگه می اومد دیگه نمیتونستیم پیش هم بخوابیم... مریم با گفتن باشه بیا منتظرتم تلفن و قطع کرد. خیلی کلافه شدم... یه نگاه به محمد کردم دیدم انقدر عصبانی شده که حد نداره. اصلا تو یه دقیقه از این رو به اون رو شد... نگاهش انقدر عصبانی بود که مونده بودم چطور آرومش کنم. یه دفعه محمد گفت: من که نمی مونم... امشب میرم خونه... نمیتونم بدون تو بخوابم.waiting.gif : 26 par 22 pixels. اینو که گفت دلم بدجور شکست... راست میگفت طفلی.. هفته پیش هم برنامه هامون خراب شده بود. با اینکه دلم نمی اومد گفتم باشه برو... اونم تندی جوراباشو پوشید و کتش و تنش کرد. میخواست بره که دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه... یعنی محمد فقط بخاطر خوابیدن با من پنجشنبه ها می اومد پیشم... میدونستم سخته و حتی واسه خودم هم سخت بود خیلی... ولی دلم نمیخواست اون شب ازش دور باشم... محمد خیلی نازم کرد... خیلی خواست قانعم کنه اما بدجور از دستش دلگیر بودم. یه دفعه صدای در اومد و بعدش صدای خنده زهرا پیچید... با خودم گفتم اون چه گناهی داره... بعدش از جام بلند شدم و رفتم بهش سلام کردم... محمد هی میگفت اشکاتو پاک کن... با این حرفش بیشتر حرصم دراومد. دیگه حتی نگاش هم نکردم. کفشاشو پیش پاش جفت کردم و رفتم حیاط واسه خداحافظی... محمد عسیسم یه دونه موز گرفته بود دستش و بازش کرده بود و هی از پشت سرم میگفت زینب عزیزم بخور... اما دستشو برای اولین بار پس زدم. اونم با عصبانیت موز و انداخت تو باغچه... خیلی دلم گرفته بود. محمد با عصبانیت اومد دنبالم و بعد دستش و دراز کرد که بره... فکر میکردم بخاطر اشکام میفهمه دلم میخواد بمونه اما نفهمید و تا دم در هیچ حرفی نزد... وقتی میخواست در رو باز کنه و بره دستشو کشیدم... سرم پایین بود. یه دفعه محکم بغلم کرد و گفت: عزیزم تو فکر میکنی بخاطر اینکه نمیتونم پیشت بخوابم دارم میرم؟ نه عزیزم من بدون تو یه لحظه هم نمیتونم تحمل کنم. فرقی نمیکنه وقت خواب باشه یا نه... دفعه پیش یادته؟ تا صبح خوابم نبرد... اینو که گفت اشک من دراومد و زودی پریدم بغلش کردم. بهش گفتم عزیز توروخدا نرو...dontgosmiley.gif : 59 par 32 pixels. بدون تو نمیتونم تحمل کنم. خوش به حالت که میری اما من چی؟
بلاخره با هزار اشک و زاری و ناز کردن و ناز کشیدن به این نتیجه رسیدیم که مادر رو راضی کنیم رختخواب زهرا رو شب کنار بچه ها بندازه و من وقتی همه خوابیدن برم پیش محمد... با این نتیجه هردو با لبخند ازهم جدا شدیم... وقت رفتن محمد گفت اگه مادر رو راضی کنی برات یه چیزی میارم که خیلی دوست داری.... Gotchaهرچی گفتم بگو چی نگفت... خلاصه محمد رفت و من برگشتم اتاق، ادامه دعام و خوندم و زهرا تو اون یکی اتاق با مریم مشغول گپ زدن بود. وقتی مادر اومد دعای منم تموم شده بود. رفتم بهش سلام کردم و کشوندمش این یکی اتاق، بهش همه چی رو گفتم... مادر هم که خوشحال به نظر میرسید قبول کرد و با شوخی گفت باشه ولی رشوت من یادتون نره...
خلاصه به محمد خبر خوشو دادم و بعدش نشستم پیش زهرا باهم کلی گپ زدیم و خندیدیم... pillowtalk.gif : 86 par 33 pixels.روحیه م دوباره برگشته بود. وقتی محمد رسید شام هم آماده شده بود. دیگه یادم رفت ازش بپرسم چی برام آورده... بعد از شام میوه خوردیم و فیلم نگاه کردیم... بعدش محمدی خیلی خوابش می اومد... هی میگفت رختخواب مو بنداز که بخوابم... منم رفتم جاشو اون یکی اتاق انداختم... ولی مگه میذاشت برگردم این یکی اتاق... همه ش میگفت عزیزم پیشم بمون.. یه چند دقیقه کنارش دراز کشیدم تا آروم بگیره... بعدش برگشتم پیش زهرا... یه فیلم ترسناک هم گذاشته بود که همه مشغول بودن... رختخوابها رو انداختم و بعدش دندونامو مسواک کردمو دراز کشیدم... کم کم همه خواب شون گرفت اما من بیدار بودم... تا اینکه کم کم چراغ هم خاموش شد. نمیدونم ساعت چند بود که سر بلند کردم دیدم همه خوابیدن...
آهسته بلند شدم و یه بالشت زیر پتوی خودم گذاشتم واسه رد گم کردن و خودم آهسته رفتم پیش عخش خودم... offtobed.gif : 50 par 32 pixels.نفسم خوابیده بود. بیچاره تو انتظار خوابش برده بود...Night یه دقیقه دست رو صورتش کشیدم که چشماشو باز کرد و خندید.. بعدش انگار اولین بار باشه منو بغل کرده همچین منو کشید زیر پتو که حسابی غافلگیر شدم. انقده تنش داغ شده بود که کیف کردم وقتی لباشو بوسیدم... داغ داغ... Heart Smileمثل یه قهوه تازه دم شده... تمام شب عشقولانه بازی کردیم و حسابی خوش گذشت...asskissf.gif : 59 par 47 pixels. نزدیک اذان صبح که شد بلند شدم رفتم اون یکی اتاق، بعدش با صدای مادر بیدار شدم و رفتم نماز صبح مو خوندم.. چون همه بیدار بودن به محمد گفتم منتظر باش هروقت بقیه خوابیدن میام پیشت... اما وقتی توی رختخواب دراز کشیدم بخاطر کم خوابی دیشب همچین خواب رفتم که نفهمیدم کی صبح شد...bigbed.gif : 60 par 38 pixels. یه دفعه چشامو باز کردم دیدم ساعت 7:40 هست... سرم کمی گیج میرفت... تندی رفتم پیش محمد... طفلی به شکم خوابیده بود و داشت یه کتابچه رو میخوند. کتابچه خاطرات کوتاهمو... اون کتابچه پر از خاطرات تلخ زودگدرم هست... خیلی خیلی تخله... نزدیک محمدیم شدم و آروم دستمو روی بازوی برهنه ش گذاشتم. وقتی سرش و بلند کرد دیدم چشماش پر اشک شده بود. قیافه ش خیلی گرفته بود. بوسیدمش و گفتم که خوابم برد عزیزم نفهمیدم... معذرت... اونم بغلم کرد و گفت عیب نداره... همه ش بینی شو میکشید بالا... sneezing.gif : 41 par 34 pixels.ترسیدم... فهمیدم حتما سرماخورده... خیلی بد شد... صبح حتما تنهایی تو اتاق سردش شده بود... تا ساعت 8 که همه بیدار بشن کنارش دراز کشیدیم و از همه جا حرف زدیم..
واسه جمعه برنامه ریختیم بریم غرقه... بعد از خوردن صبحانه محمدیم که قفونش برم الهی، رفت بیرون چون یه کمی کار داشت... زهرا رو هم با خودش برد...و بهم گفت تا من میام کاراتو بکن و آماده باش... منم بعد رفتنش خونه رو جارو کردم و بهدش نشستم جلوی آینه و حسابی به خودم رسیدم... مانتو خشگلم و پوشیدم و بهدش ساعتای 10 بود که زنگ زد. تندی کفشامو پوشیدم و زدم بیرون، محمدی کنار ماشین اونور خیابون منتظرم بود. پیراهن آبیشو پوشیده بود با شلوار مشکی... خیلی خیلی خجل شده بود... از همون جا لبخند زدم براش... خلاصه سوار ماشین شدم و حرکت کردیم رفتیم غرقه...
اونجا باهم قایق موتوری سوار شدیم... خیلی کیف داد، انقده یخ بود که خدا میدونه... هی دستمو به آبهایی که این طرف و اون طرف میپاشید میکشیدم طوری که آخرش آستین مانتوم خیس خیس شد... وقتی پیاده شدیم از بس قایق اینور اونور کرده بود سر محمدیم کمی گیج میرفت... بعدش دست در دست همدیگه رفتیم تو یکی از هتل های محلی اونجا و داخل یه آلاچیق نشستیم... سفارش کباب گوشت گوسفند دادیم... کلی نشستیم تا آماده شد... ولی انتظارش می ارزید آخه حسابی خوشمزه بود و خیلی هم چسبید...eating.gif : 35 par 25 pixels. بعد از ناهار سوار ماشین شدیم و رفتیم سخی تا نماز ظهرمون و اونجا بخونیم... سخی هم خیلی شلوغ بود... تو کتابخونه ش هم گشتیم و من یه کتاب آشپزی گرفتم.. آخه میخوام از این به بعد غذاهای خوشمزه واسه شوشوییم بپزم. Chefبعد از همه ی اینا راه افتادیم رفتیم بازار سی دی فروشی و اونجا دوتا فیلم و یه شو هندی گرفتیم... قفون محمدم برم که هرچی بخوام نمیگه بده نمیگه به چه درد میخوره نمیگه حوصله ندارم... wagfinger1.gif : 33 par 25 pixels.خلاصه همونجا بود که بابایی محمدم زنگ زد که ما داریم میریم خونه عروسم... ما هم تصمیم گرفتیم گردش و ادامه ندیم و بریم خونه... تو راه برگشت دخترخاله محمد و هم با شوهرش دیدیم که مجبور شدیم اونا رو تا خونه محمداینا برسونیم... وقتی خونه رسیدیم هوا تقریبا تاریک شده بود. مادر و بابا تو اون یکی اتاق نشسته بودن.. کنار مامان فاطیم نشستم و یه کمکی گپ زدیم.... قفونش برم خیلی خشگل شده بود. Hippie
مادر وقتی فهمید مهمون واسه شون اومده زودی چادرش و پوشید و به بابایی هم گفت که بریم خونه مهمونا منتظر نمونن... خلاصه اونا رفتن و بهدش من و محمد نشستیم یه چندتا فیلمی که از دفتر آورده بود دیدیم... فیلم دموکراسی تو روز روشن و فیلم لج و لجبازی... خیلی خندیدیم با محمدی...laugh1.gif : 19 par 19 pixels. مخصوصا فیلم لج و لجبازی که عالی بود... بهدش من میخواستم آشپزی کنم که جز چیپس چیز دیگه ای نپختم..embarrassed.gif : 19 par 18 pixels. اصن حواسم نبود که شوشوییم سرما خورده... بعد از خوردن چیپس اومدیم این یکی اتاق و باهم دراز کشیدیم...shehumper.gif : 70 par 31 pixels. محمد عسیسم خیلی حالش بد شده بود.. یه قرص سرماخوردگی دادم بهش و بعدش خوابیدیم... البته قبلش کلی حرف زدیم... نصفه شب بود که محمد بیدارم کرد... بدنش کوفته شده بود.. گفت تمام شب درد کشیدم...sneezing.gif : 41 par 34 pixels.
الهی قفونش برم... من که تحمل یه زخم و روی بدنش نداشتم خیلی گریه م گرفته بود... girl_to_take_umbrage2.gifآخه محمدیم درد گشیده بود اونم بخاطر سخت گیری من... بغلش کردم و محمد هم وقتی فهمید ناناحنم نازم کرد، بوسم کرد و گفت: نه عسیسم سخت گیری تو سرجاش بود...yes3.gif مریضی من هم زیاد نیست... خوب میشم زود... یه کم بدنش و مالش دادم و بعدش تو بغل هم خوابیدیم... تا صبح... بعد از نماز صبح یه کمی شیطونی کردیم که خیلی کیف داد... بهدش بازم خوابیدیم... وقتی بیدار شدم دیدم محمدی نانازم انقده قشنگ خواببده... بوسش کردم و وقتی چشماشو باز کرد چشمای نازش و بوسیدم...In Love خیلی ناناز شده بود... بعدش باهم رفتیم صبحانه خوردیم و بهدش هم من اماده شدم که بابایی اومد دنبال مون و من و تا دفتر رسوند... موقع خداحافظی با خودم عهد کردم تا جایی که میتونم رعایت حال عسیسمو بکنم و نذارم دیگه از دستم ناناحن و دلگیر بشه...Yah
الان هم ساعت 1:58 دقیقه بعدازظهره... بخاطر مسئله صبح که گفتم ناراحتم محمد انلاین شد و باهاش درباره اون موضوع گپ زدم و بازم مثل همیشه حرفاش آرومم کرد... خیلی خیلی دوستش دارم... خیلی زیاد عاشقشم... همه تنش، همه وجودش، سرتاپاش و دوست دارم.... خدایا خودت مواظیش باش... هیچ وقت تنهاش نذار و به من کمک کن همیشه خانومی خوبش باقی بمونم...!
 
 

 





:: بازدید از این مطلب : 16890
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 15 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست